روزِ من



یه شبی داشتم توی خیابون واسه خودم قدم میزدم
دقیقا همون شبی که برای چندمین بار با واقعیت وجودیِ خودم آشنا شدم
همون شبی که برای چندمین بار به خودم اومدم و دیدم چقد دارم شبیه آدمایی شدم که زیادن!
همون شبی که برای چندمین بار متوجه شدم اونجوری که خودم فکر میکردم نیستم!
همون شبی که دروغ گفتم و فهمید!

اون شب داشتم به خودم فکر میکردم
چشمم افتاد به این راه زرد رنگ مخصوص نابینایان که توی پیاده بود
چشمامو بستم و تصورکردم که منم یکی از همون نابیناهام.
چند قدم که رفتم یواشکی از گوشه چشم راهمو دید زدم که مطمئن بشم هنوز توی مسیر درستم!


گاهی باید توی زندگی هم همین کارو بکنی
یواشکی از گوشه چشمت مسیرتو چک کنی
که مثل الانِ من 
با یه فرد جدید روبه رو نشین
که یهو به خودتون نیاین و شگفت زده نشین از کارایی که کردین یا حتی کارایی که ممکنه بکنین
گاهی اوقات با یه برگشت کوتاه به عقب میتونی خودتو نجات بدی
نجات بدی از اعتمادایی که ممکنه از دست بدی
و فقط خدا میدونه چه دردی داره از دست دادن اعتماد کسی که تازه به هزار بدبختی داشتی اعتمادشو بدست می آوردی
و از اون بدتر از دست دادن اعتماد خودت» نسبت به خودته»!

بر


دختر همسایمان پدرش را با زنِ همسایه دیده بود

در آغوش من کلی گریه سر داده بود و نالیده بود و در آخر گفته بود

به مادر چیزی نخواهم گفت»

از آنجایی که ماه هیچ وقت پش ابر نمیماند

چند روز بعد سروصدایی از منزلشان بلند شد

برادرش پدرشان را با زنِ همسایه دیده بود

و به مادر گفته بود

ولی مادر خواسته بود موضوع را به روی پدر نیاورند و پسر داغ کرده بود

همانجا بود که فهمیدم تمام زنها

تمام جنس های مونث

ژنی برتر نسبت به مردان دارند

ژنی برای تحمل کردن!

فقط تحمل کردن!

ژنی که توسط آن میتوانند تحمل کنند

بفهمند و به رویت نیاورند

داشتن این ژن بسیار ترسناک است

حتی میشود یک زن» تو را دوست داشته باشد

و 

به رویت نیاورد!

مراقب صاحبان این ژن باشید!



چیزی بود توی دوران راهنمایی به گمانم

به اسم قدر مطلق»

چیز ساده و در عین حال عجیب و خارق العاده ای بود

دو خط موازی که هر چیزی رو مثبت کرده و تحویل صاحبش میداد

راستش از همون اول که اسمش به گوشم خورد و از مسئولیتش با خبر شدم دنبال یه چیزی گشتم که برعکس این جناب قدر مطلق» باشه!

چیزی که هرچیزی هرچقدر مثبت رو منفی کنه!

تا سالهای قبل دنبالش بودم 

ولی توی ریاضیات چیزی پیدا نکردم

بزرگتر که شدم

تا دلت بخواد توی آدمها پیداش کردم

کسانی وجود داشتند که 

هرچقدم با حال خوب و خوش بری سمتشون فقط کافیه چشمت به جمالشون بیافته

پر میکشه هرچی حال خوب داشتی

یکی از اینها بنده بودم!

یهو به خودم اومدم دیدم ای دل!کجای کاری که دیگه احدی پیدا نمیشه که حوصله دیدن تورو داشته باشه!

ولی همین منِ منفی

یه روزی دچار فردی شدم که یه قدر مطلق خالص بود

یه قدر مطلق پر قدرت»

که وقتی درگیرش شدم خروجیش یه منِ مثبت بود

آدمهای قدر مطلق توی زندگیه همه ما وجود دارند

این آدمها همونایی هستن

که قدرشونو مطلقا نمیدونیم!

قدر مطلق زندگی باشین

براتون از این آدمهای قدر مطلق آرزو میکنم!


دیدی مثلا توی یه جمع شلوغ نشستی

به دوستت که جلوی در آشپزخونه سرپا ایستاده میگی:

میشه یه لیوان آب بیاری واسم؟

میگه باشه

همون لحظه صحبت بین بقیه گل میندازه و دوستتم هیجان زده مشغول صحبت کردن میشه . یادش میره شمارو

بعد از 3 4 ساعت یهو یادش میاد

میگه: اعتو آب میخواستی؟



خدا هم همینه

میدونی چند نفر دارن همزمان با خدا حرف میزنن؟

تو بهش توی بچگی میگی خدایا دوچرخه میخوام

میره سالهااا بعد یادش میاد که اعاین بنده من دوچرخه میخواست



یه نکته ای توی این داستان یه لیوان آب بگم

شما از دوستت تقاضای یه لیوان آب کردی و به هر دلیلی اون یادش رفت

شما هم خودت برای رفع تشنگیت حاضر نیستی کاری کنی و یه تی به خودت بدی؟

همینجوری منتظر میمونی تا اون واست آب بیاره؟

البته خیلیارو هم دیدم که منتظر میموننا.

ولی همین خیلیا هم وقتی اوضاع رو وخیم ببینن از جاشون بلند میشن

بعد حالا دیدی وقتی دست به زانوت میگیری که خودتو به آب برسونی یهو دوستت متوجه میشه و میگه:

اع.تو آب میخواستی

بعد زودتر از تو میره و واست آب میاره.



وقتی میبینی خدا چیزی که میخوای رو بهت نمیده

دست به زانوت بگیرو بلند شو

شاید همون لحظه یهو خدا دیدت !


اعتماد زیادی به خودتون نداشته باشین
گاهی کمی مکث کنین
به جای مرور و آنالیز رفتار این و اون کمی سرتونو به زندگیِ خودتون گرم کنین
کمی به افکار خودتون فکر کنین
کمی به حرفاتون فکر کنین
بعد به رفتاراتون فکر کنین
بعد افکار،حرفا و رفتاراتونو کنار هم بزارین
شاید با این کار بتونین جلوی خیلی از اتفاقات بدو بگیریم
.
سالها بود که هیچ وفت به خودم شک نکرده بودم
همیشه فکر میکردم
حرفام متناسب با افکارمه و اعمالم متناسب با حرفام
و چقدر درد داشت وقتی فهمیدم انگار خیلی هم اون چیزی که نشون میدم نیستم
برای مرگ اعتمادم نسبت به خودم اشک ریختم
سوگواری کردم
و این بین به خاطر این تناقض بین اعمالم و حرفام اعتماد کسی رو از دست دادم که بی نهایت برام مهمه!
همون شمس جان معروف!
که البته حق تمام و کمال با جناب شمسه
بله عزیزانم!
حالا باید علاوه بر اینکه این حس بی اعتمادی نسبت به خودمو باید ترمیم کنم
باید خودمو آماده کنم که مقاوم باشم در برابر سردیِ رفتار جناب شمس!
من هیچ وقت با اولین شکست بیخیال نمیشم!
به قول شمس جان:
چه خوبه که با اولین شکست بیخیال میشیندنیا مال ما سرتقاست»

بغض!
بغض مختصات عجیبی داره
اگه یه پسر بچه بغض کنه یعنی زورش نمیرسه !
یعنی خورده به غول آخر!
وقتی یه دختر بچه بغض میکنه 
یعنی اذیت شده!
اذیتش کردن!
وقتی یه مرد بغض میکنه
یعنی با احساساتش بازی شده
وقتی به زن بغض میکنه 
یعنی شکسته شده!
.
.
وقتی من بغض میکنم
یعنی        دیگه زورم نمیرسه!
یعنی        رسیدم به غول آخر!
یعنی        اذیت شدم!
یعنی        اذیتم کردن!
یعنی        با احساساتم بازی شده!
یعنی        شکسته شدم!

یعنی سالها تحمل کردم!
یعنی فقط کافیه یکی بهم یه نگاه معنی دار بهم بندازه که ترکشام تیکه تیکش کنه!
یعنی دنیا منه صبورو از پا در آورد
یعنی دیگه ته دنیام!
ته دنیام!
ته دنیام!


آدمهایی شدیم که مدام در حال قضاوت کردن و تجزیه و تحلیل رفتارای هم هستیم

و مدام در حال اشتباه برداشت کردن

مثلاهمین سر شبی

داشتم در مورد شمس جان چیزهایی برای خودم مینوشتم و شکایت میکردم از رفتارش که چند وقتیه عوض شده

داشتم پیش خودم گله میکردم که:

دیدی شمس اخلاقش عوض شده؟

اصلا فهمیدی که دیگه حوصله نداره باهات حرف بزنه؟

اصلا متوجه شدی که جدیدا وقتی واست نمیزاره؟.

یا نه؟.سرتو مثل جناب کبک خان کردی تو برف و هیچی حالیت نیست؟

آره.داشتم این حرفارو واسه خودم مینوشتم تا یه کم ذهنمو تخلیه کرده باشم

آخر شبش که داشتم با خود جناب شمس تلگرافی پیام میدادم یهو تو حرفاش گفت

حواست باشه فلان کارو که گفتم نکردیا.جدیدا

راستش به خودم اومدم دیدم ای دل غافل

اونم که داره حرفای خودمو بهم میزنه

البته من انکارش نمیکنم که عوض شده بودم

ولی تغییرِ من پیرو تغییر شمس جان بود

وگرنه این دل من کجا توان سرپیچی داره آخه؟

وقتی میبینم شمس حواسش پیِ من نیس

وقتی میبینم سرگرمی داره واسه خودش

وقتی میبینم وقت نداره  واسه منیا اگرم داره قدمی برنمیداره واسه 2 کلمه حرف زدن

تهِ دلم ضعیف میشم

اونوقت دلم که نه.غرورم میزنه توی سرم میگه یه کم بیشین سرجات خاک بر سرت کنن

منم بهم بر میخورهمیشینم یه گوشهجفت زانوها بغل میگیرم دلبر که جان فرسود از او را تماشا میکنم.

آره عزیز من.

همهی داستان همینه

من اونو قضاوت میکنماون منو

کاش به جای اینهمه قاضی بودن واسه همدیگه یه کم وکیل مدافع میشدیم





جایی خوندم که نوشته بود:

لازم نیست برای شاد کردن» همدیگه تلاش کنین،کافیه بهم آزار نرسونین!»

میفهمین؟

بهم آزار نرسونین

همین برای ساختن یه دنیای بهتر کفایت میکنه

آدم بودن اصلا سخت نیست!

راستش من از اون دسته آدمایی هستم که اگه از کسی خوشم بیاد کامل بهش نشون میدم و اگرم از کسی بدم بیاد بازم بهش نشون میدم.

تعداد آدمایی که ازشون خوشم میاد حتی به انگشتای یک دست هم شاید نرسه!

واسه همین وقتی میگم فلانی رو ذوست دارم یعنی دیگه تمام!

یعنی ترس ندارم از گفتنش!

با خودم نمیگم نه که الان من بیام همه جا جار بزنم فلانی رو دوست دارم بعد همین فلانیِ زندگیمون یه خنجر فرو کنه تو ناکجامونو ما بی آبرو بشیم!»

یعنی میخوام بگم از بعدش نمیترسم!

خیلی هم آبروم رفته ها !

ولی مدلم اینهدو رو نیستم

آدم نقش بازی کردن و چاپلوسی و این حرفا هم نیستم

یا صفرم یا صد!

به قول شاعر که میگه:

تا نیمه چرا ای دوست؟!

لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم

یا خالی 

و یا 

لبریز!





آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها